(یادداشتی از  آیة الله سید عباس حسینی قائم مقامی )

 در پی شهادت  ، فرمانده بسیجی دوران دفاع مقدس  حاج احمد پاریاب ، که چند روز پیش در کنج غربت و عزلت و پس از سالها تحمل رنج جانفرسای  جراحت شیمیایی دعوت حق را لبیک گفت ، دلنوشته ذیل به قلم  آیة الله سید عباس حسینی قائم مقامی  تقدیم می شود. 

باسم ربَ الشهداء

خبر را که دیدم شوکه شدم ؛ شوکه که نه ، چون گویا تَه دلم انتظارش را داشتم : « فرمانده گردان شهادت به شهدا پیوست »

 یکباره در ذهنم ازدحام خاطره شد! خاطرات قریب 30 سال پیش ، نخستین روزهایی که " احمد پاریاب " را شناختم . خواستم چیزی بنویسم. از احساس ام به او ، احساس احترامی که از همان ساعات نخست آشنایی در من برانگیخت و همچنان در پس خروارها خاطره دست نخورده باقی مانده است، مثل روز اول. هنوز وقتی خاطرات آن روزهایش را مرور می کنم بسان همان طلبه نوجوان پرشوری که با تمام نقادی ها و شخصیت گریزی ها وسخت گیری هایش در داوری ، مجذوب صدق و راستی شخصیت او شده بود ، شراره های این جذبه را احساس می کنم. در این سالها بارها و بارها فرزندان و بسیاری از نزدیکانم خاطرات این جذبه را از زبانم شنیده اند ، خاطراتی که درهربار واگویی ، گویا به تازه گی اتفاق افتاده و من نخستین بار آن را تعریف می کنم و گمان می کنم دیگران نیز با همان شوق نخستین می شنوند . " احمد پاریاب " برای آنان بسیار آشناست بی آنکه اورا دیده باشند ، فقط اورا شنیده اند ! راستی اگر نسل آنها نیز این امکان را داشت که از پس انبوه عناوین و القاب پرطمطراق این روزها، و ورای  هجوم این همه حرف و خاطره از زبان نسل من ، همان صدق و راستی را می دیدند و لمس می کردند چه می شد؟ ...باری می خواستم چیزی بنویسم ولی منصرف شدم . چون خاطره گویی و حرف زدن های امروزِامثالِ من از احمد پاریاب ، نه از احمد پاریاب ، بل از حقیقتی که دیده ایم و از آواز دلی که شنیده ایم ، برای نسل پسین، بسان آواز دهل از دور شنیدن است! بسان دروغی است که از ما می شنوند و آنگاه که نزدیک می شوند و ما را می بینند مُشتمان باز می شود و دستمان را خالیِ خالی – صفرالکفّ – می یابند! و برفرض هم که آنقدر مهارت داشته باشم و مُشتم را ناگشوده دارم ، با "خود" چه می کنم؟ با "خود" گمگشته و شاید مسخ شده ایم که گاه از پس یادآوری خاطراتی اینچنین، نشانی از خود به من می نماید و نهیب اش تکان ام می دهد! پس قلم زمین گذاردم و ننوشتم ، هرچند در این چند روز ، در آن خاطرات زیستم. امروز اما وقتی شنیدم "پاریاب" در گوشه ای، در غربت تنهایی جان به جانان سپرده و جنازه اش پس از سه روز کشف! شده است، دیگر نتوانستم نگویم و ننویسم. تصمیم گرفتم بنویسم . هم از او، هم از خودم .از فاصله هایی که وجود دارد. تا اینگونه تعادل برقرار شود و کلام ام از حقیقت ، نشانی بیش گیرد. گمان ام تابستان 1363 بود برای نخستین بار حضور در خط مقدم جبهه را تجربه می کردم . پیشتر به عنوان تبلیغ مدتی را در دوکوهه ، واحد عقیدتی لشگر27 محمد رسول الله(ص) گذرانده بودم . همان واحدی که به یمن کاردانی روحانی ای فکور، عاقل، شجاع، حلیم، صبور، صمیمی و مدیر، حجت الاسلام محمدرضا پروازی ( حاجی پروازیِ رزمندگان )، دوران طلایی خود را می گذراند. توصیف " پاریاب" را در دوکوهه مکرر شنیده بودم. از شجاعت اسطوره ای ، ایثار و ازخودگذشتگی های مثال زدنی اش ، از اینکه گویا هرگز ترس را ، ترس از مرگ را تجربه نکرده  و بارها برای نجات دیگران فراتر از خطر پیش رفته  و خود را سِپَر  قرار داده است و اینکه با وجود سن کم ، بسیارمورد توجه شهید همت قرار داشته و در رکاب او شجاعت ها ورزیده است. و اینک در جبهه مهران ، وارد سنگری شده بودم که سنگر فرماندهی او بود. خودش نبود، برای بازدید ازخط رفته بود. ساعتی بعد چند  چهره جدید وارد شدند، می دانستم که پاریاب در میان آنهاست . خودشان را معرفی کردند و آشنایی صورت گرفت. اولی که معاون گردان بود و متأسفانه نامش را فراموش کرده ام ، خود را اینگونه معرفی کرد: « .....کسی که هر لحظه عاشقانه در انتظار شهادت است ، اما نه شهادت خود بلکه شهادت فرمانده که برجای او تکیه زند!»  و در میان قهقهه همراهان ، یک دست به سویم دراز شد و با تَه لهجه ای آذری گفت : « من همان کسی هستم که ایشان درانتظار شهادت اش لحظه شماری می کند.» جوانی حدود 20 ساله ، خوش سیما ، با موهایی لخت و انبوه که با غبار نشسته برآن ( به دلیل موتورسواری های مکرّر در میان خاکریزها )، به سپیدی می زد. آن زمان او فرمانده گردان " حبیب " بود و به گاه حمله وانجام عملیات ، گردان ویژه ای از مردترین مردان تشکیل می شد که شهادت را نه به عنوان یک احتمال بل به عنوان یک قطعیت می پذیرفتند. اگر دیگر رزمندگان می رفتند که پیروز شوند و اگر هم شهید می شدند چه بهتر! داوطلبان گردان شهادت ، می رفتند که شهید شوند و اگر نمی شدند چه افسوس! و احمد پاریاب فرماندهی این گردان را بعهده داشت و پیشاپیش شهادت طلبان ، خط شکن می شد.

در همان مدت کوتاه بسیار بایکدیگر مأنوس شدیم. صفا و صدقی در او یافتم که در فضای جبهه که صدق و صفا قحط نبود، کم نظیر می نمود. گویا صفحه دل و ضمیرش هیچ خط خوردگی نداشت. صافِ صاف ، بی پیرایه و بی ادعا ! نیمه های شب اگر بیدار می شدی اورا در سنگر نمی دیدی ، گوشه ای بیرون سنگر مشغول خود و خدای خود بود. بسیار با دریغ و حسرت از شبهای ناب تکرارناشدنیِ عملیات والفجر و تجربه های  معنوی آن ، و دوستان و همرزمان ناب تری یاد می کرد که سکه بسیاری از" بی  نظیرها " را به نام خود زدند و ترکش کردند. و آنگاه با همان سادگی توأم با شوخ طبعی می گفت: « حاجی! ما " ریا " بلد نبودیم. راحت عمل می کردیم و هر جا که می شد و هرجا که پا می داد می ایستادیم و نماز می خواندیم و عبادت خودمان را می کردیم . ولی آنقدر شماها از اخلاص و ریا ، شرک خفیّ و جلیّ گفتید که ما تازه فهمیدیم می شود  "ریا" کرد! حالا هروقت می خواهیم یک نماز ساده بخوانیم دائماً ذهنمون مشغول این است که مبادا ریا شود!»

با این کلمات ساده و طنزآمیزش فاصله مرا از خودش به رُخم می کشید. فاصله میان لفظ و معنا، فاصله میان ذهنیت و واقعیت، فاصله ای از ادّعا تا حقیقت ، فاصله ای که نه تنها هنوز پُر نشده بل برآن افزوده شده !

آن روزها روزهایی بود که به تازگی درگیری های سیاسی و خطّیِ اصحاب قدرت  از پشت جبهه به جبهه و درون سنگرها راه گشوده بود و در تضعیف روحیه رزمندگان بس کارگر افتاده بود - تاکنون ندیدم کسی از سهم این عامل مهم  در سرنوشت جنگ بگوید- و معلوم است که چقدر این ضمیرهای پاک و پاک باختگان آئینه گون را نگران و مکدّر ساخته بود. و وقتی می کوشیدم وجود این کشمکش ها را طبیعی و ناشی از انگیزه خیر و خدمت جلوه دهم ، برای پاریاب و هم رزمانش مشکل بود که به قول خودشان نقش "صندلی ها" را در این میان نادیده بگیرند: « مگر نمی گویند اگر همه پیامبران در یکجا جمع شوند با هم هیچ اختلاف ندارند. پس چرا " این آقایان" این همه اختلاف دارند؟!»

نقضی ساده و مؤثر! چه پاسخ می شد داد؟ آن هم از سوی طلبه نوجوانی که خود دهها نقض دیگر در چنته داشت و برای رفع شبهه! توجیهی می کرد که درتَه قلب خود آن را باور نکرده بود و افزون برآن با دهها امّا و چرای دیگر در مورد رفتار " این آقایان"  روبرو بود که پاسخی برایشان نداشت.

از رهگذر دوستی با پاریاب، او با استاد بزرگوارم آیت الله حق شناس آشنا شد و گاه گاه برای تجدید دیدار و استفاده از محضر استاد به انتهای کوچه غریبان ، مسجد امین الدوله می آمد. در همین دیدارها بود که از قصدش برای ازدواج آگاه شدم و هم از برخی مشکلاتی که برایش در لشگر پیش آمده بود. در یکی دو سال قبل از پایان جنگ ناگهان مدتی از او بی خبر ماندم و از هرکس سراغ می گرفتم او نیز بی خبر بود و یا اظهار بی خبری می کرد.  همین قدر گفته می شد که با لشگر تسویه کرده و از فرماندهی کناره گیری کرده است ! عجیب و شگفت آور بود . فرمانده اسطوره ای و خبرساز گردان شهادت ، یکباره ترک یار و دیار کرده و در بی خبری فرو رفته بود! تا اینکه روزی با صدای پدر عزیزم که از تماس یکی از دوستانم خبر می داد به سمت تلفن رفتم و از هویت آن سوی خط پرسیدم .

-آقا سید ازما خبری نمی گیری؟

خودش بود با همان تَه لهجه آذری و کلامی آمیخته به طنز.

-من خبری نمی گیرم یا شما که همه را بی خبر گذاشتی ؟

وعده دیداری گذاردیم و بلافاصله سر قرار آمد. با آنکه بسیار کم گو بود ، این بار اورا بسیار پُرگفتنی یافتم گرچه زیاد سخن نگفت ولی از همان اندک ، بسیار دانستم. آری احمد پاریاب که زمان فرماندهی حماسی ترین گردات لشگر10 نیز جز عنوان افتخاری "حاجی" عنوان دیگری برنگزید، که آن هم از سوی بچه های گردان به او داده شده بود و به یاد نمی آورم که کسی در سطح لشگر اورا به این نام خوانده باشد ، اینک کنج عزلت گزیده و ترجیح داده بود در کمال گمنامی و غربت ، نه به عنوان فرمانده و سردار بلکه به عنوان یک بسیجی ناشناخته در لشگر عاشورا خدمت کند. وقتی از زندگی جدید و حضور بسیجی اش در لشگر عاشورا سخن می گفت بیش از هر زمان دیگری سادگی و صفای او لمس کردنی بود. انگار ازیک امر ساده ، بسیار ساده تر از سادگی خبر می دهد. جوری که شرم گفتن یک چرا؟ بر من سنگینی می کرد! او خیلی زود بوی ناخوش قدرت وشهرت را از رایحۀ خوش خلوص و خدمت باز شناخته بود و از آلودگیِ آن می گریخت.

پاریاب" تمام دوران پس از جنگ را با هوای جبهه زیست ، با عوارض نَفَس گیر جراحات شیمیایی. وقتی از مرگ او در غربت و تنهایی مطلع شدم احساس دوگانه ای پیدا کردم ، از نادر دوگانه هایی که می توان تجربه کرد. احساس سنگین افسوس و دریغ و احساس سبُک آرامش و رضایت. گویا آنچه که بسیاری را لرزاند و مجذوب ساخت در خلوت او راه نیافت  و از مرگ او در غربت و وحدت (تنهایی)  دانستم که عزلت خود گُزیده اش را ترک نگفت و به غبار کثرت ها نیالود. همچنان بسیجی ماند و بسیجی شهید شد . هرچند رسانه ها از شهادت یک "سردار" خبر دادند!

اللهم إجعل عاقبتنا خیراً

غروب دوشنبه-28/12/91