روایت نخست : لحظه های سرنوشت

اشاره :شناخت سیره عملی عالمان ربانی و عارفان واصل که بی هیچ ادعا در خلوت و خاموشی نمونه ای عینی و ممکن از اخلاق محمدی (ص) را به ظهور رساندند ضرورت همیشه ی آنانی است که تشنه معرفت و در جستجوی حقیقتند و در جهان پر آشوب و هیاهوی امروز که بی اخلاقی و دوری از ارزشهای انسانی بیش از هر زمان دیگری انسان را رنج می دهد ، ضرورتی افزون دارد. خصوصاً آنکه بازار تزویر و تظاهر ، دنیا طلبی به نام دین و فریب جانهای تشنه‌ی معرفت در پس عرفانهای کاذب وعارف نمایان دروغین ، بس داغ و پر رونق است. عالم ربّانی حضرت آیة الله شیخ عبد الکریم حق شناس نمونه ای از عارفان الهی است که شناخت سیره و اخلاق او می تواند در این مسیر راهگشا باشد .

آنچه که از این پس به صورت هفتگی ارائه خواهد شد ، گزارشی از زندگی این عالم ربّـانی به قلم آیة الله سید عبّـاس حسینی قائم مقامی است . قائم مقامی که از ابتدای نوجوانی توفیق همراهی و شاگردی آن بزرگ را داشته ، در این مقالات کوشیده است از زاویه ای متفاوت گوشه هایی از حیات علمی و معنوی ایشان را باز گو نماید .

تقدیم به:

او که همواره قلبش مشغول «مولی » بود*   و همه سرمایه عمر را بهای محبت « پروردگار»ش قرار داد**

*اشاره به حدیث شریفی
که استاد آیت الله حق شناس ، فراوان آن را تکرار می کرد:

«عن رسول الله (ص) :القلب علی ثلاثة انواعٍ، قلبٌ مشغولٌ بالدنیا و قلبٌ مشغولٌ بالعقبی و قلبٌ مشغولٌ بالمولی و امّا القلب المشغول بالدنیا فله شّدةٌ و بلاءٌ و امٌا القلب المشغول بالعقبی فله الدرجات العلی و امٌا القلب المشغول بالمولی فله الدنیا والعقبی و المولی.»

**اشاره به فرازی از دعای شریف عرفه که بسیار مورد توجه استاد قرار داشت:

«قد خسرت صفقة عبدٍ لم یجعل له من حبٌک نصیباً.»

به نام حضرت دوست كه هر چه هست، از اوست

در طول زندگاني انسان لحظه‌هايی وجود دارد كه بايد آنها را «لحظه‌های سرنوشت» ناميد چه، آنگاه كه به «كارنامة عمر» نظر می افكنيم، مي بينيم كه اگر آن لحظه‌ها نبودند مسير زندگاني به گونه‌اي ديگر پيموده مي‌شد و سرنوشتي ديگر براي ادمی رقم مي‌خورد. لحظه‌هاي سرنوشت، لحظه‌هايي هستند كه گرچه در مجموعه زندگاني، در حدّ لحظه‌اي هستند كه «ناگهان زود دير مي‌شوند»[1] امّا تمام روزها و ماه‌ها و سال‌هاي پسين زندگي در سايه آن لحظه‌ها سير مي‌كنند.همانگونه که روزها و ماهها و سالهای بسیاری باید سپری شوند تا ازآن پس ،لحظه تاریخی سرنوشت پدیدار گردد. لحظه ربودن یک نگاه،لحظه شنیدن یک صدا، لحظه يك آشنايي، لحظه یک جدايي، لحظه يك تصميم، لحظه يك غفلت، لحظه يك یقظت(بيداري)،لحظه یک عزیمت،لحظه يك جرأت، لحظه یک سكوت، لحظه يك سخن، لحظه یک رفتن، لحظه یک ماندن، لحظه یک بازماندن و... هر كدام، خير يا شرّ، مي‌تواند همان «لحظه سرنوشت» باشد. و «رستگاري» مولود «لحظه‌های خير» است همان لحظه‌هايی كه در كلام معصوم(ع) از آن به «نفحات الهی» تعبير شده است: «إنّ لله في ايّام دهركم نفحات، ألا فتعرّضوا لها» (در زندگانی‌تان، كشش‌هايی از سوی خداوند، مَر شما راست. آگاه باشيد وازآن بهره بگيريد)

بي هيچ ترديد لحظه آشنايي با استاد يگانه‌ام، عالم ربّانی[2] حضرت آيت الله شيخ عبدالكريم حق‌شناس (رحمة الله عليه و افاض الله علينا من بركاته)، «لحظة اللحظات» ی است كه تمام لحظه‌های سرنوشت‌ام را پروريد و بل «ليلة القدر»ی بود كه اگر زندگانی‌ام را «صبح سعادتی» (مطلع الفجر) ‌بايَد، همچنان از آن جستجو مي‌كنم:

چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر كه اين تازه برات‌ام دادند

در اين نوشتار هرگز، هرگز درصدد نيستم از آنچه كه در «جلوه عام» استاد كه در جَلوت‌اش ظهور يافت فراتر روم و به حريم خلوتِ «جَلَوات خاصّ» او قدم گذارم كه حكيمان و عارفان به درستي بر بطلان و استحاله «تجافی» فتوا داده‌اند. «خَلوت» بسان عروس رُخ در نقاب فرورفته پرده ‌نشينی است كه نمی‌توان آنرا در جَلوَت  برزن و بازار شهود كرد. و «جَلوت» نيز بسان شاهد بازاری است كه نمي‌توان از آن، زيبايی و رازداريِ «پری رويِ پرده‌نشين» را انتظار داشت. هر چند پری روی، تابِ مستوری ندارد و اين جَلوت، برآمده از آن «خلوت» است و همه آوازه‌ها از شه بُود.

با اين همه نمي‌توانم ناگفته بدارم كه آن نَفْس قدسی و صاحب نَفَس مسيحايی، مشكاتی بود كه انوار عنايات ربوبی از مجرای او بر عائله معنوی‌اش مي‌تابيد و اکنون نيز. حال چگونه مي‌توان از چنين كسي سخن گفت و حتّی اندكي از حقّ او را كه «حقّ حيات» است أدا نمود.

امّا با حفظ تمام آنچه كه اشارت شد، از سالها پيش به پيشنهاد برخي دوستان درصدد بودم تا سطوری را پيرامون جلوه‌هايی از حيات ظاهری آن استاد يگانه، كه نشان از حيات معنوی‌اش دارد، قلمي نمايم. سخن گفتن از او برای همچو منی، مصداق «سهل ممتنع» است! «سهل» است چرا كه بياد آوردن انبوه درس‌ها،‌نكته‌ها، خاطره‌ها كه در طول ساليان از آن عزيز اندوخته دارم، كار دشواری نيس ت و اصولاً انس و آميختگي ذهن و ضميرم با آنها آنسان است كه دوام حضور، «يادآوری» را منتفي مي‌سازد.چه، غيبتی نيست تا شوم طالب حضور!

امّا گزينشِ تك شمار از آن بيشمار، گويا كه «ممتنع» مي‌نمايد و از همين روی بود كه نگارش اين مكتوب از سالها پيش، در زمان حيات ظاهری استاد آغاز شد ولي هر بار اهتمام به اتمام آن ناكام مي‌ماند و اينك نيز كه به خيالِ خام خود آنرا تمام شده مي‌پندارم بي هيچ اندك گزافه و مبالغه‌ای، در هر بار تكرار قرائت اين مكتوب، صفحات و سطوری بر آن افزوده مي‌شد و تنها اين، الزام و اصرار دوستان بر سرعت در نشر آن بود كه از وسواس و وسوسه‌ كاستن يا افزودن بر آن رهایی‌ام بخشيد و صد البته «حكايت همچنان باقی است».امید دارم این مکتوب ضمن آنکه ادای احترامی به اندک از بیشمار حق آن"حق شناس" باشد ،بتواند مشام جان خواننده طالب را به شمیمی از آن یار سفرکرده که همچنان صدها قافله دل همره اوست، معطر سازد. ونیز بهانه ای گردد برای بهره مندی از فیوضات مستمره آن نفس قدسی الهی.

کمترین شاگرد استاد سید عباس حسینی قائم مقامی 

هامبورگ – پائیز1387


نخستين آشنايی 

نخستین آشنائی من با استاد يگانه‌ام حضرت آيت الله شيخ عبدالكريم حق‌شناس(دام ظله) ، به سالهاي دور برمي‌گردد به سالهايي دورتر از زمانی كه گويا دستي غيبی مرا به آستانش كشاند و از شراب قرب‌اش مست ام ساخت![3]

نخستين خاطره‌ای كه از استاد در ذهنم نقش بسته، مربوط به زمانی است كه كودكی6-5 ساله بودم و به اتفاق بعضی از افراد خانواده به مسجد امين الدوله در محلة ارامنه- كوچة غريبان- رفتيم و استاد حق شناس را كه پس از نماز در حال خارج شدن از مسجد بود زيارت كردم و اين در حالي بود كه پيشتر نام او را به بزرگی و احترام از پدر عزيزم و داماد محترم‌مان حضرت آقاي حاج شيخ احمد شهامت‌پور(حاج احمد آقازرگر) شنيده بودم. ايشان كه آن زمان از نزديكان آيت الله حق شناس و خود از افراد مورد توجه و احترام محافل ديني و حوزوی تهران بود، ناخودآگاه نام آيت الله حق شناس و مسجد امين‌الدوله را در ذهن كنجكاو و سخت علاقمند كودك آن روز برجسته مي‌كرد، چه تأخيرهاي طولاني او در آمدن به منزل و ترك مكرّر مجالس و محافل خانوادگي معمولاً با عذر شركت در جماعت و جلسات اخلاق استاد حق‌شناس همراه بود.

طلبگي را نزد حضرت استاد شيخ احمد مجتهدی تهرانی(دام ظله) آغاز كردم و پس از يكسال برای ادامه تحصيل، با شوق فوق العاده به قم، نه سفر كه پرواز نمودم، امّا هنوز چند صباحی از استقرارم در قم نگذشته بود كه با وجود آن همه عشق و شوق وافر و تحمّل مشقات فراوان برای هجرت به قم، بگونه‌ای كاملاً غيرطبيعی در شرايطي قرار گرفتم كه ناگزير شدم براي مدّتي كوتاه به تهران بازگردم. وبراي آنكه در همين مدّت كوتاه از درس و بحث عقب نمانم به مدرسه مجتهدی بازگشتم و چون چند ماه از سال تحصيلی گذشته بود، بايد تا اواخر آذرماه صبر مي‌كردم تا درسي را كه مي‌خواستم آغاز شود. امّا روح ناآرام نوجوانِ عجول به او اجازه نمي‌داد كه حتّی براي يكي دو ماه به زعم خود، از قافلة علم و اجتهاد بازماند و نصيحت و اعتراض اطرافيان نيز كه اين سخن طنزآميز  حاج آقا مجتهدی را تكرار مي‌كردند:«حالا رساله‌ات يك ماه ديرتر از چاپ خارج شود.» شعله شوق و شتاب او را فروكش نمي‌كرد و بالاخره تقدير آن بود كه اين بار نيز با راهنمايي و اصرار دامادمان جناب حاج احمد آقا زرگر(شهامت‌پور) كه گفته شد يكی از مرتبطان و دلبستگان ديرين استاد حق‌شناس بود، برای گذراندن همين مدّت كوتاه، فقط
همين مدّت كوتاه و نه بيشتر، به حلقة مدرس خصوصي استاد در مدرسة سپهسالار قديم كه آن روزها تعداد طلبه‌هايش از تعداد انگشتان دو دست بيش نبود راه يابم! از ميان آن تعداد اندك جز 3-2 نفر، مابقي ملازمتي افزون با استاد داشتند و پس از اتمام ساعات درسي، به جماعت استاد و درس‌هاي اخلاق مسجد امين الدوله نيز حاضر مي‌شدند! و طبيعی بود من كه به عنوان "رهگذر" بدان آستان باریافته بودم و خود را برای دو،سه ماهی بیش میهمان آن جمع نمی دیدم، نه تنها از آن دو، سه نفری بودم كه به حضور در درس وبحث مدرسه بسنده مي‌كردند بلكه تعهّد داشتم كه پيوند خود با آن جمع و سلسله جنبان اش، محكم نسازم و حالت تجافي و آماده باش را براي جدائی وروز رفتن  حفظ نمايم! امّا این تدبیر بنده بود وحضرت "رب"را تقدیری دیگر بود(العبد یدبّر و الله یقدّر).باری در يكي از همين روزها، اتفاق ديگری كه بايد اتفاق نخست را تكميل مي‌كرد رخ داد تا هدايت الهي به تمامي ظهور يابد.

 در غروبی پائيزی، رخدادی ساده ولي پر راز و رمز، در چند دقيقه، فصل" بهار" را در زندگی ام گشود واز پس آن ، چنان پيوندي ميان من و استاد برقرار شد و آنچنان کرم و محبّتي از جانب ان "بنده کریم" ظهور كرد كه بي‌شك گويي ديرسالي آشنايي و صميميّت را پشتوانه خود داشت و اینگونه"لحظه آشنائی" رخ داد و ازهمان "لحظه" در سايه سار لطف و عنايت سرشار استاد، «آقای قائم مقامی» به كناري زده شد و « داداش عباس » متولّد گرديد.آنچه كه رخ داد براي من از يك سو هدايت خاصّ الهی و از سوي ديگر ظهور كرامت استاد بود:

چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر كه این تازه برات‌ام دادند

از فردای آن روز «داداش عباس» قصد سفر را به قصد اقامت در كوی صفا و معرفت آن بنده خوب خدا تبديل كرد. اقامتی كه چندين سال در تهران به درازا كشيد و سرنوشتی متفاوت را براي نوجوان 13 ساله رقم زد! چند سالی كه تمام روزها و سالهای پسين را وامدار و ريزه‌ خوار خود ساخت و اكنون نيز! ساعت، ساعت و بل دقيقه، دقيقه همراهی و ملازمت با حضرت استاد، كه با محبّت و لطف خاصّ الخاصّ و در بسياری موارد، كاملاً انحصاری و ويژه نسبت به شاگرد خُرد و كمترين‌اش توأم بود، آنچنان اثری بر جان نوجوان آن روز و جوان روزها و سالهای بعد بر جاي گذارد كه تا امروز در میانسالی ، حتي اندكي، از قاعده مرور زمان تبعيت نكرده و گويا برای هميشه به «علم حضوری» تبديل شده است.

حال مي‌توان حدس زد كه سخن گفتن شاگرد از چنين استادي‌،چقدر دشوار و شايد در مواردي ناممكن می نماید. به همين دليل هيچگاه به سخن گفتن در اين موضوع خصوصاً بصورت عمومي و علني تمايل نداشته‌ام. خصوصاًاينكه به جدّ باور داشته‌ و دارم خاصّاني كه داغ مِهر پروردگار بر دل دارند، رازهاي سَر به مُهر خداوندي هستند كه به گفته شيخ اكبر محي الدين بن عربي نبايد گشوده و آشكار شوند. كه اگر چنين گردد نه وفا كه جفا رفته است! و دست كم براي برخي از خلوت نشينان عالم قدس، اين ويژگي قابل انكار نيست!

استاد، خودبارها و بارها به اين مطلب تصريح مي‌كرد و آنگاه كه در علن بود به اين حديث شريف استناد مي‌جست:«المرء لنفسه مالم يُعرف فاذا عُرف صارلغيره» (آدمي در كار خويش است تا زمانيكه شناخته نشده است و آنگاه كه شناخته شد براي ديگران است) و آنگاه كه خصوصي لب به سخن مي‌گشود به حديث ديگري، به نقل از «حضرت پروردگار» (تعبير شيرين و دلنشینی كه استاد آنرا زياد بكار مي‌برد) استناد و استشهاد مي‌نمود:

«اوليايي تحت ردائي لايعرفهم غيري»(دوستان من ناشناختني هستند كه جز من آنها را نمي‌شناسد)

در اين سالهاي اخير كه كاملاً‌ناخواسته، استاد تا حدّي شهرة عامّ گرديد گرچه زمينه بهره‌گيري از ايشان به همين ميزان، تعميم يافت، و صد البته ايشان نيز در شرايط جديد، سيراب جانهاي تشنه را وظيفه خود مي‌دانست و عاشقانه انجام وظيفه مي‌نمود و براي آنان ذكر حبيب مي‌كرد. امّا بي‌ترديد به همين ميزان، رفته رفته از ظهورات باطني خود مي‌كاست و سفرة إطعام خاصّ برچيده مي‌شد. اكنون در شرايطي نيستم كه داوري كنم كه آيا آنچه كه پيشتر بود بهتر می نمود يا آنچه كه در اين سالها رُخ داد؟ كداميك نافع‌تر است؟‌سفرة عامّ يا سفرة خاص؟ امّا اين را مي‌توانم بي‌هيچ ترديد بگويم كه سقايي در بزم عام حريفان شاهدي و ساقي‌گري بزم خاصّان امّا نه كار غير قلندري است و استاد حقّ‌شناس از اين جمله است، آيا با اين حال باز هم بايد در بزم عام سقايي كند؟!

از تمام اينها كه بگذريم، در ميانة خيرات و بركاتي كه سفره‌هاي عامّ عرفان و معرفت دارد و در سالهاي اخير شاهد آن هستيم، به جدّ بايد نگران آفت بازاري شدن عرفان و معنويت بود! منظور از بازاري شدن، هرگز همگاني شدن نيست بلكه تجاري شدن است! اصولاً علم و معرفت هرگز نبايد بازاري و تجاري شوند، و عرفان و معنويت بسيار بيشتر نبايد! چرا كه در خريد و فروش عرفان و معنويت، فقط آنرا از  دست نداده‌ايم بلكه ضدّ آن را ساخته و پرداخته‌ايم اينجاست كه

» خواجه پندارد که خدمت می کندبیخبر از معصیت جان می کند.»[4]              

به مقتضاي «كل يعمل علي شاكلته»[5] (هر كس متناسب با ساختار [ذاتي] خود عمل مي‌كند)، حقيقت هر چيز را مي‌توان از كاركرد و آثار آن شناخت: «نمي‌تواند درختِ خوب، ميوة بَد آوَرد و نه درختِ بد ميوة نيكو آورد، پس از ميوه‌هاي ايشان، ايشان را خواهيد شناخت»[6] ميوة عرفان‌«خشيّتِ پروردگار» و «شفقت بر بندگان» است، پس چگونه است كه به ميزان رشد و فراخي برخي محافل و مجالس عرفاني، دواثر ياد شده (خشيّت و شفقت) بيشتر دامن برمي‌گيرند وکمتر می یافت شوند؟! آيا معصيّت خداوند كمتر شده است؟ آيادین فروشی و گرايش به جاه و جيفه دنیا فرو کاهیده؟ آيا رواداری ،حرمت گزاری ومحبت به يكديگر فزونی يافته ؟ آیا بساط رياكاري و ظاهرگرايي،گسترده نیست؟ و آيا...

«عرفانِ تجاري» در بهترین شرایط يك «پُز» براي تكميل كلكسيون پُزهاست و عاملي است براي برتري جويي و فخرفروشي! و يا حدّاقل بهانه‌اي براي سرپوش گذاردن و فريفتنِ "مَنِ" خود و آسودگي يافتن از دغدغه‌هايي كه مي‌تواند براي سرعت هر چه بيشتر در مسابقة معاملة آخرت به دنيا مزاحمت ايجاد كنند. استاد حق‌شناس بارها موعظه ‌جويانِ حرفه‌اي را زِنهار مي‌داد و يادآور مي‌شد كثرتِ شنيدن موعظه، بي آنكه برانگيختگي دروني و عمل بيروني را در پي داشته باشد بر قساوت قلب مي‌افزايد. و در مقابل، عمل به آموخته‌ها- به هر مقدار كه باشد- موجب نورانيت وافزایش معرفت خواهد شد.[7]

تولد و خانواده

بگذاريم و بگذريم كه در اين خصوص گفتني‌ها بسيار است از هر چه بگذريم سخن دوست خوشتر است!

استاد آيت الله ميرزاعبدالكريم حق‌شناس را ويژگي‌هاي بسياري امتياز مي‌بخشد، نخستين اين ويژگي‌ها جامعيّت استاد در برخورداري از مقامات ظاهري و باطني و به تعبيري در علوم ظاهري و باطني است.

بي‌آنكه بخواهم به حيات باطني استاد بپردازم و يا از آنچه كه در روابط خصوصي با‌ آن طبيب روحاني بر آن آگاه شده‌ام سخن بگويم، صرفاً مي‌كوشم با استناد به دانسته‌هاي دست اول خويش كه عمدتا" به خود استاد مستند است شمّه‌اي از حيات علمي و ظاهري آن بزرگوار را بازگونمايم و از حيات معنوي فقط و فقط به آن وجهي كه تا حدّي ظهور عام يافته است بسنده مي‌كنم و نه بيش از اين!

باري آيت الله حق شناس درحدود سال1298 ش در تهران در خانواده‌ای متدین و در عین حال متموّل و متشخّص به دنيا آمد.(اینگونه به یاد دارم  که درضمن یک مطایبه در سال 1363، ایشان سن خود را 65 سال اعلام نمود ودر عین حال یادآور شد که آنچه در شناسنامه ثبت شده است افزون بر این می باشد.) در همان کودکی مادرخويش را از دست داد و جاي مادر را نامادری‌ای گرفت كه از اهالی آذربايجان بود و استاد هماره به نيكي از او ياد مي‌كرد و تقوي و ديانتش را مي‌ستود. استاد خاطرات زيادي از ايشان نقل مي‌كرد و به دليل آشنايي كه از طريق نامادري خويش با زبان آذری داشت به روضه‌هاي تركي علاقه وافري نشان مي‌داد. و در نوجوانی نیز به غم فقدان پدر که علی نام داشت و از صاحب منصبان وبرخوردار از احترام بود ، مبتلا گشت.

قرار گرفتن در منطقه اصلي تهران قديم موجب گرديد كه «عبدالكريم» علاوه بر برخورداري از اصالت و ويژگي‌هاي خاصّ اهالي تهران، با چهره‌هايي از طبقات مختلف اجتماعي در اين منطقه آشنايي و ارتباط داشت. از شخصيّت‌هايي چون مرحوم دكتر ضرّابي اعظم گرفته تا جوانمرداني چون حاج علي نقلي!

استاد تا آخرين ماه‌هاي حيات دكتر ضرّابي (كه عمرش به يكصد سال مي‌رسيد) با او ارتباط داشت و به ياد مي‌آورد كه در سنين نوجواني همين دكتر ضرابي براي درمان بيماري يرقان به بالين وي آمده و او را مداوا نموده ودر عین حال فاضلانه اطلاعات دینی بیمار خود را آزموده وازاو در مورد تجزیه و ترکیب آیه شریفه « قرن فی بیوتکن »  پرسش نموده است. استاد همچنین از  نخستین منبر های آقای فلسفی یاد می کرد که درهمان  جلسات نخست آن انبوه جمعیت در مسجد جامع بازار  گرد آمده بودند وعبدالکریم نوجوان که 14-13 سال داشت از ورای جمعیت انبوه ازبلندی ای بالا رفته بود تا سخنران را بهتر ببیند.

حاج علي نقلي نيز از لوطي‌هاي قديمي بود كه خيلي زود راه خود را از ديگران جدا كرد و با تأسيس يك مهمانخانه در كنار حرم حضرت معصومه(س) به زندگي متفاوتي مشغول شد. حاج آقا حق‌شناس كه هماره از آنچه كه «شأن علمائي» ناميده مي‌شود و گاه نیز بسیار تکلّف زاست به شدّت بر حذر بود و همچون طلبه‌اي ساده رفتار مي‌كرد، در سفرهاي خود به قم به مهمانخانة علي نقلي وارد مي‌شد و هرگز از «جلوس‌هاي علمائي» خبري نبود.

استاد حق‌شناس از برخي لوطي‌هاي قديم ياد مي‌كرد كه علي‌رغم پاره‌اي خطاها، مردمان پاكدل و اهل صفائی بودند كه به تعبير زيباي ايشان: «همة راههاي خود به سوي خداوند را نمي‌بستند» و همين موجب مي‌شد كه به عاقبتي نيك نایل آیند. ايشان در اين مورد نمونه‌هايي را بصورت خاطره بيان مي‌نمود. و نيز درویش « معركه‌گيري» که گویا درویش اسدالله نام داشت را به ياد مي‌آورد كه بساط خود را در كوچه «مسجد جامع» در بازار مي‌گسترد و هميشه كار خود را با اين تذكر مي‌آغازيد: «آنان كه اهل بخيّه‌اند لب فروبندند و «وارو» نزنند.» كنايه از اينكه اگر كسي دستِ او را در شگفتي‌هايي كه مي‌آفريند مي‌خواند، دم فروبندد و آبروداري نمايد.

گويا يك بار كسي در ميان حاضران دست او را مي‌خواند و ترديد پيدا مي‌كند كه رازش را برملا سازد يا نه؟ در همين وقت، درویش معركه‌گير كه جمعيّت را دور مي‌زد به كنار آن شخص مي‌آيد و خطاب به او میگويد:

«گر بر سر نفس خود اميري مردي! *** گربَر دِگران خُرده نگيري مردي!» 

و بدين وسيله درویش رازدان، از جدال درونِ او خبر مي‌دهد و مي‌فهماند كه اصرار او بر افشای راز درویش، عمل بر اساس هواي نفس است.

آيت الله حق‌شناس مي‌افزود:

«از جوانمردي‌هاي اين «معركه‌گير» آن بود كه به مقدار نياز از مردم پول مي‌گرفت و مازاد را به آنان باز مي‌گرداند.

قسمت دوم


منابع:

  1. به وام از دوست سفر كرده و شاعر پر شعور، مرحوم قيصر امين پور
  2. استاد حق‌شناس هماره با تكرار حديث معروف حضرت امير(ع) به سه گروه مردمان اشاره مي‌كرد: 1- آگاه مردِ پرورده پروردگار(عالم ربّاني) 2- درس آموز مسير رستگاری (متعلّم علي سبيل النجاة) 3- آشفته حالِ بی هدف (همج الرعاع)
  3. اكنون كه بازنويسي اين نوشتار مشغولم چندي است آن عزيز به سوي محبوبش سفر كرده و ما را در هجران و حرمان تنها گذارده است. براي آنكه اصالت اين نوشتار حفظ گردد تعابير بكار گرفته شده كه ناظر به زمان حيات ظاهري استاد است تغيير داده نشد.
  4. مولوی
  5. اسراء(17)\84
  6. انجيل متي/7/18:20 (به نقل از حضرت عيسي(ع))
  7. حضرت آیت الله بهجت نیز در این مقام هماره بر این نکته تاءکید ورزیده واین حدیث شریف را یاد آور می شوند"من عمل بما یعلم ورّثه الله علم ما لا یعلم ."او "کفی مالم یعلم."(هر کس آنچه را می داند عمل نماید خداوند به او نادانسته هایش را می آموزد ) و در حدیث دیگر :(او را از نادانسته هایش کفایت می کند.)