کیهان فرهنگی: فرهنگ، سیاست کدامیک مولود دیگری است؟
آیا میتوان سیاست و فرهنگ را دوپارامتر جدا از هم فرض کرد؟ و در صورت چنین فرضی فرهنگ تابع سیاست محسوب میشود یا سیاست را باید تابع فرهنگ دانست؟
علی شریعتمداری: بنظر من مسأله اساسی اول، روشنکردن مفهوم فرهنگ و سیاست آنجور که من در نوشتهها و گفتهها میبینم معانی مختلف دارد. باید دید واقعاً مراد ما از فرهنگ و سیاست چیست؟
فرهنگ علیالاصول یک مفهوم جامعهشناسی است و به معنی شیوه زندگی، نحوه اداره جامعه، شیوه خوردن و لباس پوشیدن و معاشرت، شیوه برخورد والدین، فرزندان و همسایگان و . . . به کار میرود همه اینها تحت عنوان شیوه زندگی، در مجموع فرهنگ یک جامعه را تشکیل میدهند.
شیوه های مختلف زندگی، یک جامعه را از جامعه دیگر متمایز میکند. البته در اصطلاح، گاهی فرهنگ را به فعالیتهای هنری هم اطلاق میکنند. ولی آنچه که از کلمه فرهنگ برمیآید همانطور که عرض کردم شیوههای زندگی مردم یک جامعه است حال باید دید مفهوم سیاست چیست؟ آیا سیاست یعنی روشی که اتخاذ میشود؟ مثلاً ما میگوئیم سیاست اقتصادی، سیاست تربیتی، سیاست اجتماعی، فرهنگی. در زمینه اقتصاد، مسایل بینالمللی، روابط با سایر کشورها و . . . منظور از سیاست این است که چه رویه و شیوهای را در برخورد با مسایل مختلف اتخاذ کنیم. این مجموعه، سیاست ما را تشکیل میدهد. حال اگر فرهنگ را به این معنا بپذیریم که شیوه زندگی یک جامعه است و سیاست را به معنی رویه و روشی در برخورد با مسایل مختلف فرض کنیم، میتوانیم روشن کنیم که سیاست و فرهنگ چه ارتباطی با هم دارند؟
عباس قائم مقامی: من یک تبصرهای را به صحبتهای دکتر شریعتمداری اضافه می کنم. البته منظور ایشان روشن است اما واژهای که در مورد فرهنگ به کار بردند یک مقدار نقدپذیر است. شیوه معمولاً در بخش روشها مطرح میشود که یک ماهیت عینی و تجربی دارد و لذا در مقام عمل اتخاذ میشود حال آنکه فرهنگ ماهیتاً یک مقوله فکری است و میتوان گفت کلیت دارد و برانگیزنده و منشاء عمل است. در مجموع، فرهنگ یک مفهوم عام هم دارد. فرهنگ تعلیم و تربیت، فرهنگ زندگی و گفتگو، فرهنگ ارتباطات و . . .
مفهوم عام فرهنگ است و معمولاً برای اینکه از عام بودن خارج بشود و مفهوم خاصی پیدا کند باید به یک قیدی مقید بشود. لذا هیچوقت این مفهوم عام به تنهایی بکار گرفته نمیشود اما در کنار این مفهوم عام، فرهنگ یک مفهوم دیگر دارد که در زبانشناسی و در مفاهیم حقوقی متفاوت است و یکی از تفاوتهای ظریفش همین جاست. وقتی فرهنگ بصورت یک واژه مطلق بکار میرود آنطور که ذهنم است، معمولاً کاربردش در رابطه با حیات و مقولات اجتماعی است. بطورکلی میشود فرهنگ را در این بعد که من از آن تعبیر به همان مفهوم مطلق فرهنگ میکنم به کار برد.
فرهنگ مجموعه مسایلی است که بستر ساز عمل اجتماعی است. یعنی هر عملی که میخواهد شکل بگیرد و هر رفتاری که میخواهد از فرد در ظرف جامعه و حیات جمعی بروز پیدا کند بایستی طبیعتاً در بستر فرهنگ شکل بگیرد و لذا نسبت فرهنگ با عمل نسبت کلی با جزیی و نسبت اندیشه با عمل وجود دارد. از این منظر فرهنگ یم ماهیت فکری و تئوریک پیدا میکند. روی این نظم بود که عرض کردم واژه شیوه و روش خیلی واژه گویایی نمیتواند باشد، چون ماهیت شیوه، یک ماهیت عینی و تجربی است، برخلاف فرهنگ که ماهیت ذهنی و فکری دارد و طبعاً پیش از عمل قرار میگیرد.
عمادافروغ: شیوه، جنبه عملی دارد. شیوه، منحصر بر یک سلسله اعمال قابل مشاهده یا اعمال حسی نیست، نحوه تفکر هم شیوهای است که ماداریم. مثلاً میگویند که مردم یک جامعه زود باورند یا مردم یک جامعه به سختی حاضرند اندیشههایشان را تغییر بدهند این یک شیوه فکری است. پس باید ابتدا روشن بشود که شیوه فقط رد مورد عمل بکار نمیرود. وقتی ما میگوئیم شیوه زندگی، منظور از زندگی همان حیات انسانی است. در مورد تأمل فرهنگ و سیاست هم این نکته را اشاره کنم که اگر ما بگونهای تعریف از فرهنگ ارایه نماییم که سیاست را دربرگیرد آنوقت ما نمیتوانیم از تعامل فرهنگ و سیاست سخن به میان بیاوریم یا حداقل در یک بخش خاصی از این تعامل صحبت بشود. من سعی میکنم با وجود ارتباط متقابل بین فرهنگ و سیاست برای هرکدام از این دو ماهیت مستقل قائل باشم.
در خصوص تعریفی که از فرهنگ صورت گرفت باید گفت که این مفهوم، یک مفهوم در مورد تعریف فرهنگ واقعاً فرهنگ پرمناقشه است و شاید نشود تعریف واحد و مورد اتفاق از فرهنگ ارائه داد.
من ترجیح میدهم فرهنگ را معرفت مشترک تعریف کنم. معرفت مشترکی که د واقع مؤلفههای مختلفی دارد و یکی از آنها جهانبینی است. جهانبینی یک جامعه از سنخ فکر است و میتواند دربرگیرنده اسطورهها باشد. در مرتبت دوم بحث باورهاست. من باور را گزاره معرفت شناختی تعریف میکنم که معطوف به ایمان است. بحث بعدی الگوهای رفتاری است الگوهای رفتاری دربرگیرنده هنجارها، سنتها و آداب و رسوم است. حتی نهادهای اجتماعی بگونهای ریشه در همین هنجارها دارند که به آن شیوههای عامیانه میگویند. همه اینها حکایت از معرفت مشترکی میکنند که بین افراد و اقشار و گروههای مختلف جامعه مشترک است. اگر از این زاویه نگاه شود خواهناخواه سیاست را هم دربرمیگیرد. چون به هر حال در پشت سیاست هم یک اندیشه حاوی باور وجود دارد. به عبارت دیگر یک الگوی رفتاری پشت سر سیاست هست. بهتر است درتعریف فرهنگ و سیاست، برای هر یک جوهر مستقلی را در نظر بگیریم تا بتوانیم به تعامل و ارتباط آن دو بپردازیم.
علی شریعتمداری: معرفت مشترک که عنوان شد تقریباً همان فلسفه است. میگویند فلسفه از جهانبینی معرفتشناسی و ارزششناسی بحث میکند. معرفت مشترک یا معرفت عمومی یک سلسله اطلاعات در سطوح مختلف است. مو این اطلاعات هم مشخص و روشن نیست و آن اعتبار علمی را هم ندارد و در طول زمان مطرح شده و ممکن است در بعضی قشرها بیشتر و یا کمتر نفوذ داشته باشد مقولههای جهانبینی و ارزششناسی در فلسفه مطرح میشود و در زمینه معرفت مشترک جایی ندارد.
عباس قائم مقامی: در مورد سنت باید گفت که سنت دو وجه دارد. یکی فکری و دیگری رفتاری اصولاٌ منظور من از سنت در اینجا با توجه به اینکه فرهنگ را یک مقوله فکری دانستم، باورهای سنتی و به تعبیری سنتهای فکری است که میتواند منشأ رفتارهای سنتی باشد، با یان حساب تأکید دارم که لااقل وقتی ما میخواهیم از تعامل بین فرهنگ و سیاست صحبت بکنیم بهتر است که فرهنگ را در همان مقوله فکری و ذهنیش نگاه داریم و تصرفی در ماهیت آن نکنیم.
از آن طرف اگر بخواهیم بحث تعامل را بطور جدی پیبگیریم، اول باید سئوال کنیم منظور از سیاست چیست؟ سیاست را بعنوان روش یا بینش و یا دانش تعبیر میکنیم؟ چون تعبیر سیاست به هر یک از این سه واژه، در مفهوم آن تفاوت ایجاد میکند، همانطور که علم سیاست، فلسفه سیاست و عمل سیاسی با هم متفاوت هستند. وقتی ما فرهنگ را یک مقوله فکری، ارزشی، ذهنی دانستیم طبعاً سیاستی که از تعامل آن با فرهنگ صحبت میکنیم باید ماهیت عملی یا علمی داشته باشد.
کیهان فرهنگی: بطور مشخص سئوال این است که آیا هر نظام سیاسی مبتنی بر یک فرهنگ شکل میگیرد یا نظام سیاسی است که فرهنگ را میسازد؟
عباس قائم مقامی: سئوال جالبی است. ولی پاسخ آن، اینگونه نیست که لزوماًٌ یک مبنا و پایه دیگری باشد بلکه فرض دیگری هم وجود دارد و آن اینکه هر یک از مقولههای فرهنگ و سیاست میتوانند هم تأثیرگذار باشد و هم تأثیرپذیر.
عمادافروغ: برای پاسخ به این سوال باید بحث را یک مقداری اجتماعیتر کرد که بشود به تعامل فرهنگ، سیاست پاسخ در خوری داد. وقتی گفته شد Shared knowledge، بحث اجتماعی میشود. یک مقوله اجتماعی که در واقع سه خصلت یادگیری، اشتراک افراد و انتقال از خصلتهای آن است.
نکته دوم اینکه اگر بحث را بیش از حد انتزاعی، فلسفی و ذهنی کردیم باز از بعد اجتماعیاش دور شده است. من نظرم این است که فرهنگ یک امر ازلی و ابدی است و تعاملی با جامعه ندارد؟
به نظر میآید که فرهنگ نمیتواند یک امر ازلی و ابدی باشد. فرهنگ در واقع با اقتصاد و با سیاست ترکیب و تلفیق میشود و با داخل نظام و خارج از نظام و جامعه بده و بستان دارد.
علی شریعتمداری: ومقتی مجموعه شیوهها و طرز تلقیها و تگرشهای مردم یک جامعه را به معنی فرهنگی فرهنگ جامعه بگیریم، آنوقت در آن جامعه سیاست مطرح است. من فکر میکنم یک تعریف را بشود موقتاً در مورد سیاست پذیرفت و آن، خط مشی اتخاذ شده در هر زمینهای است. مثلاً سیاست کشاورزی، بینالمللی و سیاست آموزشی و . . . بدون تردید مجموعه باورها و شیوهها و طرز تلقیهای مردم یک جامعه در طول زمان در تغییر است. آنوقت سیاستهایی که اتخاذ میشود آنهم در شرایط مختلف متغیر است.
خط مشیها تحت تأثیر زمینههای فرهنگی قرار میگیرد. ما در همین جامعه ایرانی که نظام اسلامی حاکم شده شیوه برخوردمان با کشورهای دیگر فرق دارد. در برخورد با مسائل مختلف ما ضمن اینکه از زمینههای فرهنگی بهره میبریم. اما خط مشیها تابع شرایط روز است و جنبه موقتی دارد. باید گفت در جامعهای که برپایه اصول اداره میشود قهراً خط مشیها هم نمیتواند در تضاد با آن اصول باشد.
عباس قائم مقامی: فرهنگ هم سازنده است هم مبانی عمل. همانطور که قبلاً هم اشاره کردم بدون فرهنگ هیچ عملی از آدم سرنمیزند و لذا فرهنگ مبانی عمل است و تأثیر میگذارد و همچنین سازنده رفتار اجتماعی انسان است و در مدیریت اجتماعی و مهندسی جامعه هم فرهنگ است که تأثیر اصلی را دارد و نظام سیاسی که در هر جامعهای شکل میگیرد مبتنی بر فرهنگ حاکم آن جامعه است. این یک مقوله بدیهی و پذیرفته شده است. خیلی از متفکران غربی هم وقتی دموکراسی را به عنوان برترین دستاورد فکری بشر و بهترین شیوه حکومتی و مهندسی اتماعی معرفی میکنند این بهترین شیوه رفتاری و مدیریتی را مبتنی بر بهترین فرهنگ میدانند که بنظر آنها بهترین فرهنگ همان فرهنگ حاکم بر جامعه غربی است. لذا نتیجهگیری هم میکنند که دموکراسی در هیچ جامعهای تحقق نمیپذیرد مگر اینکه همان شرایط و فرهنگ غربی در آنجا تحقق پیدا بکند که همان بحث یکسان کردن فرهنگها ریشهاش در همین جاست.
این یک امر پذیرفته شده است که رفتار وحیات اجتماعی مبتنی بر فرهنگ است منتها اینگونه نیست که فرهنگ اینا و حالت راکد و جامد دارد و هیچ پویایی و تحولی را نمیپذیرد. و اساساً تفاوت فرهنگ و فلسفه هم در همین جاست. فلسفه مبنای عقلانی دارد و تحولپذی نیست.
شیوههای فکر و فلسفه میتواند تغییر بکند اما خود فلسفه و مبانی عقلی تحولپذیر نیست همانطور که اصول تفکر و اندیشه دینی تحولپذیر نیست. اما فرهنگ یک جامعه دینی تحول را میپذیرد. از این جهت میشود گفت فرهنگ چیزی شبیه تمدن است چون فرهنگ متأثر از اندیشه شکل میگیرد ولی لزوماً اینطور نیست که تنها عناصر تشکیل دهنده فرهنگ جامعهای اندیشه دینی یا اندیشه فلسفی آن جامعه باشد.
الان فرهنگ ما آمیزهای از فرهنگ ملی و دینیمان است که اسمش را میگذاریم فرهنگ ایرانی. قطعاً فرهنگ دینی و اسلامی و بطور مشخص و دقیقتر اندیشه دینی و اسلامی مهمترین جزء فرهنگ ملی ماست.
در کنار آن ما تفکرات سنتی و باورهای سنتی هم داریم که از ایران باستان به ما رسیده است و چون در تعارض با اندیشه دینی هم نبوده اسلام آنها را رد نکرده و بلکه تأیید و امضایش نموده. لذا آنها هم جزو عناصر سازنده ملی شدهاند. الان، ما دقیقاً همین پویایی را در عین ثبات عناصر اصلی در فرهنگ حاکم بر جامعه خودمان میبینیم و همین تحولپذیری و خاصیت پویایی است که فرهنگ را میتواند در طول تاریخ و اعصار جریان ببخشد و به نسلهای بعدی منتقل بکند. لذا یکی از خصوصیات اندیشه دینی هم این است که اندیشه اسلامی ما میتواند بصورت فرهنگ دربیاید. هر اندیشهای تا مادامی که تنواند مبنای سازنده یک فرهنگ و تمدن بشری باشد مطمئناً نمیتواند در طول اعصار جریان پیدا کند و تاریخ ساز باشد.
کیهان فرهنگی: به همان مطلب اول شما در تعامل بین فرهنگ و سیاست برگردیم آیا معتقدید یکی از آنها دیگری را میسازد یا اینکه هر دو در همدیگر مؤثرند و تأثیرپذیر؟
عباس قائم مقامی: ابتدائاً این فرهنگ است که سازنده عمل سیاسی است. اما اینگونه نیست که در ادامه، عمل سیاسی و مجموعه رفتار اجتماعی مردم یک جامعه تأثیر و تحول فرهنگی نداشته باشد.
مشکل است که ما بخواهیم قضاوت تاریخی داشته باشیم. دورانی بر بشر گذشته که در آن دوران ما چیزی به نام سیاست به مفهوم خاص نداشته باشیم. یعنی ما وقتی که پایمان را از حوزه عمل فردی بیرون گذاشتیم وارد حیات اجتماعی میشویم، یعین دقیقاً همان موضوعی که مشخصاً مربوط به حوزه سیاست است. همان مردمان ایران باستان هم که مدیریت و رفتاری از خودشان بروز میدادند متأثر از فرهنگشان بوده است.
عماد افروغ: چون ما هنوز تعریفی از سیاست نکردهایم من احساس میکنم عمل سیاسی با نظام سیاسی و مفهوم دولت خلط شده است. قدر مسلم اینکه دولت یک پدیده نوین است اما عمل سیاسی یک پدیده قدیمی است. نظام سیاسی یک مفهوم عام بر دولت است. مفهوم کلیدی سیاست قدرت است یعنی چگونگی دستیابی و توزیع قدرت در جامعه.
فرهنگ یک بحث ترکیبی است و چون یک امر اجاماعی است با عناصر دیگر ترکیب میشود. مثلاً در یک زمان، دین با فرهنگ ایران باستان پیوند میخورد. این بدان معنی است که در واقع یک مقدماتی میبینیم در فرهنگ باستانی وجود داشته که این پیوند برقرار شده است. اگر خصلت دینداری ایرانیان نبود هیچگاه این پیوند برقرار نمیشد. در واقع از عناصر مقوم هویت فرهنگی ما همین دینداری است. با چند خصلتی که در ایرانیان باستان و در آیین زردتشت هم دیده میشود، یکتاپرستی، تلفیق دین و سیاست و فلسفه تاریخ اوستایی از خصلتهای فرهنگی ایرانی است که ادامه آن در فلسفه تاریخ شیعه به نحو کاملتری دیده میشود بطوری که میتوان بطور قاطع ادعا کرد که آیین زردتشت در اسلام مستحیل شد.
همین نظام باورها و اندیشهها که حالا ما به عنوان عناصر مقوم فرهنگ از آن یاد کردیم در تمام گروهها و اقشار مختلف یکسان تجلی پیدا نکرده و از اینجاست که پای بحث خرده فرهنگها به میان میآید.
متناسب با گروهبندی اجتماعی در جامعه خرده فرهنگهای مختلف وجود دارد که اینها الزاماً به معنای نفی فرهنگ عام نیست. باید دید سیاست چگونه به این خرده فرهنگها نگاه میکند. آیا ما را از ارزشهای عام دور میکند یا نزدیک. اینجاست که مفهوم قدرت و سیاستهایی که در دولت پیگری میشود مورد توجه قرار میگیرد.
با پرداختن به این بحث که آیا به ارزشهای مشترک توجه دارند یا ندارند و روشن میشود که این خردهفرهنگها به خردهفرهنگ معارض تبدیل میشوند یا خردهفرهنگها بطور طلبیعی فرهنگ عامه را میپذیرند.
سه گروهبندی در خردهفرهنگها اثر میگذارند. یکی ساخت شبکهای است. در افراد یک محله و یک روستا بعد از مدتی یک ارزشهای مشترکی ناشی از تعاملشان شکل میگیرد. مثلاً محله جنوب شهر یک ارزشها و فرهنگیهایی دارند تا حدی مغایر با فرهنگ شمال شهریهاست.
علاوه بر آن گروهبندیهای افقی داریم که ما از آن بعنوان گروهبندیهای قومی، جنسی، نژادی، مذهبی یا به تعبیر عامتر اجتماعات طبیعی یا میکنیم. گروهبندی سوم یک مفهوم جدیدی است که با شکلگیری جامعه مدتی بروز پیدا کرده و در دو بعد عمده احزاب و طبقات اجتماعی مطرح میشود. یعنی گروهبندیهایی که ناشی از دستیابی متفاوت افراد به منابع کمیاب است. هر کدام از اینا خودش یک خرده فرهنگ را در قالب طبقات اجتماعی ایجاد میکند. در واقع فرهنگ یک مفهوم سیال است و ازلی و ابدی نیست با عناصر ذهنی و فکری ماقبل یا حول و حوش خودش ترکیب میشود و علاوه بر آن تعامی با فرایند تفکیک دارد.
میتوان گفت فرهنگ، ارزشها و هنجارهاست و سیاست هم قدرت است. حالا باید دید چه تعریفی از قدرت میتوانیم ارائه بدهیم که در واقع باعث تقویت این ارزشها و هنجارها بشود و چه نگاهی به سیاست داشته باشیم که باعث متلاشی شدن ارزشها و هنجارهای عام نشود.
علی شریعتمداری: یکوقت ما میخواهیم الگوهای ذهنی خود را روی واقعیات پیاده بکنیم. در جامعه اسلامی ما آیا قدرت، مرکز سیاست است؟ آیا نظام شاهنشاهی که درصدد حفظ قدرت بود حالا طبقه دیگری جانشین آن شده یا اصولاً مردم کوچه و بازار الان قدرت را در دست گرفتهاند؟منظورم این است که ما یک مقدار باید در این الگوهایی که داده میشود دقت کنیم. مثلاً آیا انگلستان و آمریکایی که هنوز سیاست استعماری را دنبال میکنند میتوانند مدعی دموکراسی باشند؟
دموکراسی یعنی حاکمیت مردم، الان شما ببینید دولتهای فاسد موجود در جهان تحت حمایت آمریکا و انگلیس به حیات خودشان ادامه میدهند. آیا واقعاً اینها طرفدار دموکراسی هستند؟ درست است که در سیاست، قدرت ملاک است. ولی ما باید ببینیم سیاست جامعه ایرانی را قانون اساسی تعیین میکند. قانون اساسی ما ملهم از اسلام است. اسلام مرکز قدرت را ایجاد کرده آیا اسلام مبتنی بر مرکز قدرت است یا نه؟
در مورد تعامل فرهنگ و سیاست میتوان گفت بدون تردید در حیات اجتماعی تمام نهادها با هم تعامل دارند. یکوقتی میبینید یک نهادی قویتر است تأثیرش بیشتر میشود. این مسأله به بررسی و مطالعه احتیاج دارد. منظور من این است که بعضی از الگوهایی که مطرح میشود از لحاظ جامعهشناسی در هر شرایطی مصداق ندارد و شاید تطبیق دادن اوضاع و احوال با آن مشکل باشد در جامعه خودمان باید ببینیم چه کسی قدرت دارد و قدرت در درست چه کسی است. آنوقت سیاست در دست همان مرکز قدرت است.
عماد افروغ: قدرت مفهومی است که مفاهیم مرتبطی را از قبیل اجرا، زور، تهدید، اقتدار و نفوذ پوشش میدهد ضمن اینکه منظور من عمدتاً از بحث قدرت آن قدرتی است که میتواند در کل جامعه فراگیر باشد. منظور من بیشتر قدرت دولتی است و دولت صرفاً قوه مجریه نیست. از زمانی که مفهوم مدرن دولت ایجاد شد ابزار بکارگیری انحصاری زور فیزیکی در یکجا متمرکز شده است. دیگر مثل نظامهای ایلیاتی و قبیلهای نیست که هر کسی به روش خودش رتق و فتق امور قضایی و اختلافات را داشته باشد.
بحث قدرت یک واقعیت است. این سیاستها و این اعمال قدرتها و این شیوه تصمیمگیریها میتواند در شرایطی به فرهنگ جامعه آسیب وارد کند و در شرایطی میتواند تقویت کننده فرهنگ به معنای ارزشها و هنجارهای مورد قبول جامعه باشد.
عباسی قائم مقامی: اصل تأثیرگذاری فرهنگ و شکلگیری نظام سیاسی امر پذیرفتهشدهای است. من در مقام داوری نبودم که آنچه در جامعه غربی تحقق پذیرفته آیا دموکراسی به مفهوم واقعی است یا نه؟ وجهه انسانی تمدن غرب ریشه در بونان باستان دارد و این چیزی که الان ما مذموم میشماریم برخاسته از وجهه بشری است. در هر صورت من در مقام نقل بودم نه داوری و قضاوت و آنچه که نقل کردم مورد پذیرش بنده نیست.
با توجه به تعاریفی که عنوان شد، سوال مشخص این است که این روشها و ارزشهاست که نحوه توزیع قدرت در جوامع را شکل میدهد یا اینکه نحوه توزیع قدرت است که باورها و ارزشها را در جامعه ایجاد میکند؟
کیهان فرهنگی: از فرهنگ ملی صحبت شد. آیا بعنوان مثال، انقلاب اسلامی برخاسته و تبلور یافته فرهنگ ملی ایرانیان است یا نه، انقلاب خود داعیهدار ساختن فرهنگ جدیدی در جامعه است؟
عباس قائم مقامی: انقلاب اسلامی برخاسته از یک فرهنگ بوده و دقیقاً ماهیت اسلامی هم بخاطر همان فرهنگ تغذیه کننده و برانگیزنده آن بوده است. برای بررسی ماهیت هر انقلابی باید فرهنگ حاکم بر آن جامعه را بررسی و مطالعه کنیم. در واقع از نشانههای قطعی که میتوان بر اساس آن نسبت به ماهیت یک انقلاب قضاوت کرد این است که فرهنگ حاکم بر آن جامه را مورد روانکاوی و بازشناسی قرار بدهیم.
امامخمینی(ره) در سالهای اولیه نهضت جامعه را به سمت فرهنگ اسلامی و دینی سوق دادند. امامان معصوم از ایجادتحولات انفجاری و آن چیزی که امروز بعنوان کودتا و حرکتهای براندازی مسلحانه از آن یاد میشود بشدت پرهیز میکردند و دیگران را هم برحذر میداشتند.
شما میبینید در مقاطع خاصی از حیات معصوم فرصت برای تغییر نظام سیاسی وجود دارد. اما معصوم ترجیح میدهد که فرهنگ را تغییر بدهد نه نظام سیاسی را. چون نظام سیاسی را به راحتی میتوان عوض کرد. در ادامه بحث هم باید دید نظام سیاسی که با قهر و غلبه حاکم میشود تا چه حد میتواند ذائقه فرهنگی مردم را تغییر بدهد، بهمین دلیل امام معصوم فرهنگسازی را در اولویت قرار میدهند. امام جعفرصادق(ع) و امام باقر(ع) در دوران امویان و عباسیان که میتوانستند از درگیری و نزاع استفاده سیاسی بکنند اما این کار را نمیکنند و تلاش دارند تا با بیدار کردن وجدان مردم زمینه برای رجعت آنها به فرهنگ دینیشان را فراهم کنند. کاری که حضرت امام در 15سال نهضت اسلامی کردند و این رجعت در 22بهمن ثمر داد. میتوان گفت یکی از کارکردهای نخبگان و روشنفکران و مصلحان اجتماعی دقیقاً همین است.
علی شریعتمداری: هر چند ایران بدست خلفای اسلامی فتح شد ولی حتی بعد که ایران مستقل شد به دین باستانی خود برنگشت. این نشان میدهد که اسلام بخاطر داشتن زمینههای مختلف اخلاقی، اجتماعی، معنوی و . . . در میان ایرانیان جایگاه ویژهای داشت.
وقایع مهمی که در مملکت ما روی داده مجتمع آموزشی افلاک انند مشروطیت و ملیکردن صنعت نفت و انقلاب اسلامی نشان داد که عنصر اسلامی یک عنصر فعال و مقتدر بوده است. البته این فرهنگ در طول زمان دچار تحول شده است.
در چنین جامعهای سیاست هم منبعث از فرهنگ اسلامی است. یعنی مجموعای در چهارچوب اسلام تکلیف همه را روشن میکند. اینکه خط مشی ما در ارتباط با دنیای خارج، مسلمانان، در مسایل اقتصادی، اجتماعی و . . . چگونه باشد، همه را اسلام مشخص کرده است.
عماد افروغ: فرهنگ مشروعیت دارد. اما نظام سیاسی نیاز دراد که این مشروعیت ا بدست بیاورد. هر نظام سیاسی دو مسئولیت اجرایی و اخلاقی دارد که اگر آنها را ادا نکند در دو بعد حقانیت و مقبولیت دچار بحران میشود. مسئولیت اجرایی ارزشها و هنجارهای مورد قبول را شامل میشود. مسئولیت اخلاقی هم منافع ملی را شامل میشود و مسئولیت اخلاقی هم نافع ملی را درمیگیرد. یک نظام سیاسی نمیتواند به ارزشها بیتوجه باشد و فقط در خدمت یک گروه خاص حرکت کند. این مسأله، یعنی بده و بستان بین فرهنگ و نظام سیاسی. از همین امر برای پاسخ به سئوال استفاده میکنم و میگویم انقلاب اسلامی در نتیجه یک بحران مشروعیت نظام سیاسی بوجود آمد. یعنی بحران مشروعیت یک نظام سیاسی که در خدمت طبقه خاصی قرار داشت و به باورهای مورد قبول مردم بیتوجه شده بود. تئوری انقلاب اسلامی برآمده از گفتمان ایرانی اسلامی است. البته تئوری بعد انتزاعی قضیه است، این بعد انتزاعی نیازمند یک شرایط انضمامی هم هست. در واقع شرایط اقتصادی و ساختاری، و سیاسی عوامل زمینهساز انقلاب بودند. میخواهم بگویم انقلاباسلامی ایران و تئوری حضرت امام با برداشتهای دینی پیوند خورده و این برداشتها دینی در اعماق و لایههای عمیق فرهنگ مردم نهفته بود.
اگر امام میخواست که ارزشهایی را بر این فرهنگ بار بکند قابل پذیرش نبود. امام روی آن لایهها، باورها و ارزشهای عمیق جامعه انگشت گذاشت.
من اعتقادم این است که در واقع قبول تشیع هم ریشه در تمدن ایرانیها در گذشته داشته است. یعنی نظام چند بتپرستی اعراب به آنها اجازه نمیداد که ابه امامت و ولایت برسند.
منظور این نیست که شیعه محصول ایرانی است بلکه میخواهم بگویم ایرانی میتواند این مسأله را بفهمد و برجسته بکند. حضرت امامخمینی(ره) هم میآید و لایههای فرهنگ ایرانی و اسلامی را مطرح میکند.
عباس قائم مقامی: فرهنگ ملی ما در فرهنگ اسلامی باز تولید شد. و بواسطه زمینههای فکری کاملاً جاافتاد. در عصر صفویه علمای اسلامی با پادشاهان صفوی یک تعامل پیدا میکنند. این تعامل مبتنی بر این نکته است که نظام سلطنتی را در تضاد با فرهنگ اسلامی میدانند. اما چون جامعه دچار بیگانگی شده و از فرهنگ اسلامی فاصله گرفته علمای شیعی تشخیص میدهند که برای بیدارکردن وجدان خفته فرهنگی جامعه ایران بایستی در تعامل با نظام سیاسی آن را دچار تحول بکنند و با در اختیار گرفتن بخشی از امکانات و حاکمیت و قدرت سیاسی بتوانند در جهت احیای فرهنگی و رجعت به هدفهای فرهنگی قدم بردارند و موفقیتهایی هم بدست میآورند. نتیجه اینکه آن چیزی که در نظام سلطنتی در طول تاریخ ایران بوده نه اینکه نتیجه منطقی و برآیند فرهنگ اسلامی بدانیم.
عماد افروغ: ممکن است که عناصر مستعد یک نظام سیاسی مطلوب، در یک فرهنگ وجود داشته باشد و مردم به آن بیتوجه باشند. ایدئولوژی خودش یک بحث است و نحوه برخورد مردم و مسئولیتپذیریشان در پذیرش آن ایدئولوژی بحث دیگری است. حضرت امام، هم آن باورها را ایجاد کرد و هم دوشادوش سایر متفکران و اندیشمندان متعهد ما در واقع آن مسئولیت را در مردم ایجاد کرد که در واقع به آن باور توجه داشته باشند. علت پیروزی حضرت امام و انقلاب اسلامی، بازگشت به هویت تاریخی ایرانی با شاخصه دینی آن بود.
کیهان فرهنگی: هر نظام سیاسی برای شکلگیری باید مبتنی بر مؤلفههای خاص فرهنگی خودش باشد. یعنی براساس اندیشه لیبراسیم نمیتوانیم یک نظام مبتنی بر توتالیتر داشته باشیم. هر فرهنگی نظام سیاسی خاص خودش را دارد و این دو برهم تأثیر میگذارند. شما بیان داشتید که نظام اسلامی منبعث از فرهنگ اسلامی ایرانی است. حال آیا این نظام نیز خودش فرهنگساز است و اگر چنین باشد، این فرهنگ چه ویژگیهایی دارد؟
عماد افروغ: در واقع سئوال این است که آیا نظام سیاسی هم به نوبه خودباعث فرهنگسازی میشود؟ من احساسم این است که میتواند باعث گسترش یا تحکیم سیاسی، ارزشی و فکری یک فرهنگ بشود: اما اگر هر نظام سیاسی کارکردهای اجرایی و اخلاقی خودش را فراموش بکند خواهناخواه باعث خدشه واردشدن در آن فرهنگ هم میشود و آن فرهنگ را بیتأثیر و غیرکارآمد جلوه میدهد.
عباس قائم مقامی: اینکه یک نظام سیاسی چه تأثیری در فرهنگسازی دارد بحث مهمی است. این دو صورت دارد. نظام سیسای در یک فرآیند طبیعی مولود فرهنگ حاکم بر آن جامعه است. وقتی مولود آن فرهنگ حاکم بر جامه شد این دو صورت دارد. یا این مولود در مولود بودن و معلولیتش نسبت به آن فرهنگ وفادار باقی میماند.(که در اینجا یک نوع کارکرد از خودش بروز میدهد) و یا که به دشمنی با پدر خودش برمیخیزد و از آن خواستههای اصلی فاصله گرفته و در تضاد قرار میگیرد. ما در طول تاریخ هر دو را شاهد بودهایم. حکومتی مثل حکومت نبوی و علوی مولود فرهنگ اسلامی است. و نحوه تعامل در آن به منشاء خودش حضرت امیر و حضرت رسول وفادار باقی میمانند. باز با نظام اموی و عباسی مواجه هستیم که داعیه این را داشتند که زائیده تفکر و فرهنگ اسلامی هستند، اما چگونه از آن فرهنگ فاصله گرفتند؟
از کارکردهای اصلی نظام سیاسی نسبت به فرهنگ جامه این است که به کارآمدی اصلی آن کمک بکند. یعنی پویایی آن را تضمین کند و به نسلهای بعدی انتقال دهد. نظام سیاسی با توجه به تواناییها و امکاناتی که دارد میتواند به کارآمدی اصلی فرهنگ اسلامی کمک بکند و بقای آن فرهنگ را تضمین بکند. اما همان نظامی که با انگیزههای اسلامی روی کار آمده میتواند دچار یک تحولی بشود که با اصل فاصله بگیرد و ناگزیر حرکتی مبنی بر استحاله فرهنگی جامعه را عوض بکند تا بتواند مشروعیت خودش را حفظ بکند. این دو نکته متفاوتی است که نظام سیاسی درتعامل با فرهنگ میتواند داشته باشد.
فرهنگ ملی ما دو عنصر اصلی فعال و منفعل دارد. عنصر فعال در فرهنگ ملی ما همان عنصر اسلامی و بیداری است و لذا نقش اصلی را در تحولات اجتماعی هم همین عنصر ایجاد میکند.
عماد افروغ: اینکه نظام سیاسی چه تأثیری روی فرهنگ دارد بحث عمیقی است. نظام سیاسی به تعمیق گسترش و کارآمدی فرهنگ کمک میکند. اما اگر نظام سیاسی در خدمت ارزشها و منافع ملی نبود حاصل آن چیست؟ فقط ساقط شدن آن نظام است یا نه، ضررهای طویلالمدتی دارد که جبران آن بسادگی امکانپذیر نیست. مثل حکومت بنیامیه و بنیعباس. وقتی جهانبینی، توحیدی و الهی شد دیگر باید و نباید و شیوه زندگی و تمام اینها را تعیین میکند. یعین ساحت ارزش و نگرش نمیتوانند از ساحتهای عاطفی و رفتاری جدا باشند. ممکن است اشکال متفاوت باشد ولی همه اینها به یک مبنا برمیگردد. در فرهنگ ملی – ایرانی ما هم تمرکز قدرت مبنا بوده است. البته نمیخواهم بگویم آن تمرکزی که در زمان ساسانیان بوده همان تمرکزی است که در زمان پیامبراکرم(ص) یا در زمان حضرت امیر بوده است. امایک عناصر مشترک وجود دارد. یکتاپرستی، تلفیق دین و سیاست و تاریخ اوستایی مبنی بر نبرد نیروهای اهورایی و اهریمنی و نقشی که انسان در کمک به نیروهای اهورایی در شکست نیروهای اهریمنی دارد، سه مؤلفه فرهنگ ایرانی است. در اینجا سانترالیزم و تمرکزگرایی پیش میآید. سلسله مراتب قدرت در همه کشورهای جهان وجود دارد. شاید با سانترالیزم بتوانیم به آن روح واحد دینی دست یابیم ولی در تمرکز اینگونه نیست. سانترالیزم به معنی همان سلسله مراتب و نظارت از مرکز است، اما تمرکز یک مفهوم جدید است. در واقع میتوان گفت دراندیشه اسلامی تمامیت نگری وجود دارد و این فقط در ساحت فکر نیست بلکه در ساحت عمل هم مشاهده میشود.
اگر قرار باشد حکومت دینی اتفاق بیفتد این حکومت برپایه یکنوع نگرش حاکم میشود. حکومت دینی با نگرش فلسفی دوآلیسم همخوانی ندارد. حکومت اسلامی باید تداوم بخش امامت باشد. اما ممکن است دراشکال و در مؤلفهها یک تفاوتهایی وجود داشته باشد. اما وقتی کسی نگاه میکند به سانترالیزم میرسد، یعین در واقع نقشی که یک رهبر در حکومتاسلامی دارد با نقشی که یک رهبر در حکومتاسلامی دارد با نقشی که رئیسجمهور منتخب در جمهوریهای مختلف دارد خیلی فرق میکند. برای اینکه آنها فقط به شیوه حکومت توجه میکنند ولی ما، هم به شیوه حکومت توجه داریم و هم به اینکه چه کسی میخواهد حاکم بشود. یعنی ویژگی شخص حاکم برای ما اهمیتش به اندازه شیوه حکومت مطرح است.
عباس قائم مقامی: یک نظریه تاریخی وجود دارد مبنی بر اینکه اندیشه دینی باز تولید فرهنگ ملی است. دقیقاً برخلاف آن چیزی که اینجا ذکر شد من معتقدم این فرهنگ ملی بود که در دل تفکر اسلامی جا گرفت. بنابراین عنصر فعال فرهنگ ملی ما، همان اندیشه اسلامی و دینی ماست.
همانطور که اشاره شد، اساساً اندیشه ولایت و امامت ادامه منطقی اندیشه توحیدی و وحدانیت در نظام تکوین است. دقیقاً به همین جهت که منشأ تکوین را ما واحد میدانیم، تشریع را هم به همان تکوین برمیگردانیم. منشأ تشریع همان منشأ تکوین است و نتیجه علمیاش این است که اساساً در تفکر اسلامی ان کسی ولایت دارد که خالق است. لذا این را فقها و متفکران اسلامی بعنوان یک اصل قطعی تلقی کرده و میگویند اصل، نفی سلطه دیگر نسبت به دیگری است.
مثلاً مرحوم شیخ در مکاسب و دیگران در مکتوبات فقهی، مکرر این اصل را مبنا قرار دادهاند که هیچ احدی بر احد دیگری ولایت ندارد. ولایت فقط از آن خداست.
حالا اگر ما بخواهیم از این اصل کلی خارج بشویم، باز منشاء به همان ولی مطلق برمیگردد که حضرت حق است. در نتیجه اگر معصوم هم دارای ولایت میشود باید متوجه یک عنوان و حیثیت حقوقی شود نه متوجه یک حیثیت حقیقی. دقیقاً نقطه مقابل تفکر سلطنتی و توتالیتری که دقیقاً آن نظام مقابل اندیشه توحیدی قرار دارد.
این یک چیز پذیرفته شدهای است که رفتار و حیات اجتماعی مبتنی بر فرهنگ است. منتها به اینگونه نیست که فرهنگ حالت ایستا و حالت راکد داشته باشد و هیچ پویایی و تحولی را نپذیرد.
فلسفه یک مفهوم عقلانی دارد و این تغییرپذیر نیست. شیوههای فکر فلسفه میتواند تغییر بکند اما خود فلسفه و مبانی عقلی تحولپذیر نیست اما فرهنگ یک جامعه دینی تحول را میپذیرد. و میتوان گفت فرهنگ از این جهت شبیه تمدن است چون فرهنگ یک جامعه دینی تحول را میپذیرد . و میتوان گفت فرهنگ از این جهت شبیه تمدن است چون فرهنگ متأثر از اندیشه شکل میگیرد ولی لزوماً اینطور نیست که تنها عناصر تشکیل دهنده فرهنگ یک جامعه، اندیشه دینی یا اندیشه فلسفی یک جامعه باشد. الان فرهنگ ما آمیزهای از فرهنگ ملی و دینی است که مهمترین جزء آن اندیشه اسلامی است و در کنار آن ما تفکرات و باورهای سنتی را هم داریم. شیوههایی داریم که از ایران باستان به ما رسیده است و چون در تعارض با اندیشه دینی نبوده اسلام آنها را رد نکرده و بلکه تأیید کرده لذا آنها هم جزء عناصر فرهنگ ملی ما شده است. لذا الان دقیقاً ما همین پویایی را در عین ثبات عناصر اصلی در فرهنگ حاکم بر جامعه خودمان میبیینم و دقیقاً همین تحولپذیری و خاصیت پویایی است که فرهنگ را میتواند در طول تاریخ و اعصار جریان ببخشد و به نسلهای بعدی منتقل بکند. لذا یکی از خصوصیات اندیشه دینی این است که اندیشه اسلامی ما میتواند به صورت فرهنگ در بیاید. هر اندیشهای تا مادامی که نتواند مبنای سازنده یک فرهنگ و مبنای سازنده یک تمدن بشری باشد مطمئناً نمیتواند در طول اعصار جریان پیدا کند و تاریخساز باشد، بلکه تبدیل به یک موجود تاریخی میشود. در واقع این فرهنگ است که سازنده عمل میباشد. اما اینگونه نیست که در ادامه و عمل سیاسی و مجموعه رفتار اجتماعی مردم یک جامعهای تأثیر و تحول فرهنگی نداشته باشد. همان مردمان ایران باستان هم رفتاری از خودشان بروز میدانند و یک نحوه مدیریت – حالا شهری یا جمعی بگوئیم – ارائه میدادند که متأثر از فرهنگ بود. اما این فرهنگ در همان مقام عمل و در رفتاری که داشتند به مرور زمان تحول را هم پذیرفته و تکامل پیدا کرده است.
کیهان فرهنگی: از حضور شما اساتید در این میزگرد سپاسگزاریم.
دانلود مقاله
دیدگاه خود را بنویسید